سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :2
کل بازدید :82512
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/11
9:17 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

اینجا یکم گرمه . یکم تاریک . اما بدتر از همه رطوبتشه که اذیتم می کنه .
می خوام برات بگم چجوری اومدم شاید یه راهی به ذهنت برسه واسه بیرون اومدنم .

روز اول که دیدمش یه کلاه دور لبه دار بزرگ کرمی سرش بود . با یه کت شلوار دقیقا هم رنگ کلاهه . چشاش نصفه نیمه پیدا بود . رفته بودم پارک واسه ورزش . مامان گیر داده بود که داری چاق می شی و باید از همین سن و سال جلوشو بگیری . خیلی دویده بودم و طبق معمول لپام قرمز شده بود . مهتاب  می گه اینجوری خوشگل تر می شی . حیف اینجا امکاناتش نیست وگرنه عکس دو حالت مختلف قیافه مو می ذاشتم خوتدون قضاوت کنید .
اول زیاد بهش توجه نکردم . ینی نفس نفس زدنم گرفته بود واسه همین نشستم رو اولین نیمکتی که دم دست بود . به من چه که یه جنتل منگه کلاه کرمی به سر  اون ور نیمکت نشسته . اینو از همین اول بگم که پیش خودتون نگید کرم از درخته و ... !

یکم که حالم جا افتاد اومدم یه نگاه بهش بندازم دیدم داره نگام می کنه . خیلی خجالت کشیدم . بلند شدم و رفتم . تعجب کردم که دنبالم هم نیومد . ینی معمول داستانیش  این بود که بیاد دیگه ؟
رفتم اما نگاهش خیلی تو ذهنم موند . ببین اگه بخوام توصیفش کنم واست شبیه نگاه یه هنرمند به یه جوجه ی خیس بال بال زده ی ترسیده است که گرفته باشدش تو دستاش . البته شاید این حسم نسبت به نگاهش واسه نفس نفس زدن خودم بوده اما به هر حال این حس و داشتم .
فرداش دوباره همون ساعت رفتم پارک . حدسم درست بود . همون جا نشسته بود . یه دور دوره پارکو دویدم تا شبیه دیروز شم و بقول مهتاب جذاب تر . دور دوم که از کنارش رد شدم صدام کرد . نه . اشتباه نکن . اسممو که نمی دونست . فقط گفت ببخشید خانوم . برگشتم و دیدم دوباره داره اونجوری نگاه می کنه . خیلی نگاه قشنگی بود . اصلا نمی شد بی خیالش شد . با همون صدای نفس نفسی گفتم : بله ؟ کاری دارید ؟
...
از اینجا به بعدش خیلی تکراریه . ینی شبیه همه مکالمه های پارکیه دیگه . چی شو می خوای بشنوی . مگر این که بخوای یاد بگیری و اینا .(خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه که پارک همچین مالی هم نیست حالا که مهمونیا هستن !)
از اونجایی شو می گم که فرق می کنه با قصه ها .

چند وقتی اینجوری گذشت .  تو پارک نمی دویدم اما لاغر می شدم . بیشتر بخاطره استرس فکر کنم . مامانینا هم خیلی از پیشرفتم راضی بودن

آخرین روز که رفتم پارک مثل هر روز از خونه تا اونجا رو دویدم تا نفس نفس بزنم و نگاهش اونشکلی بشه که دوس دارم . رسیدم بهش . نگام کرد . همونجور که دوس داشتم . اما ...
یهو دنیا بزرگ شد . خیلی بزرگ . رو به روش واستاده بودم اما قدم به پاچه های خط اتو داره شلوارش بیشتر نمی رسید . دستامو بالا آوردم .
دستام نبود.
جاشو دو تا بال قهوه ای روشن گرفته بود .
کفشام نبود .
شده بود دو تا پای لاغره زشته چند انگشتی با ناخونای خمیده .

گنجشک شدم !

بلندم کرد . آورد بالا جلوی چشاش . بال و پرم و نوازش کرد . همونجوری . دقیقا همونجوری نگام کرد . کلاهشو برداشت و منو گذاشت رو موهاشو بعد دوباره سرش کرد .

همه جا تاریک بود . یکم هم اکسیژن کم . زیاد  نمی ترسیدم . بالاخره داشتیم می رفتیم خونه ش و می تونستم همیشه بدون این که کاری کنم ببینمش . سعی کردم زیاد ورج وورجه نکنم تا موهاش و با ناخون هام نکنم . یادم باشه بهش بگم با ناخن گیر بگیردشون .به روزای خوشه منتظرمون فکر کرد و  کم کم خوابم برد !

از وقتی چشم باز کردم اینجام . تاریک تنگ . خیس . گرم
نمی یدونم آقای کلاه کجاس

راستی چرا اینجا بوی هیدروکلریک اسید می ده ؟

 


90/6/20::: 12:0 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟