سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش فقط سه گونه است : آیه ای استوار یا قانونی عادلانه و یا سنّتی پایدار و جز آن تنها فضیلت است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :6
کل بازدید :80442
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/2/13
11:14 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

  طیبه و استخر مختلط وسط دشت !
شنبه رفتیم روستای دختر عموی بابام . هر چی به فرشته گفتم نیومد . بعدِ خرید کادو براشون تو بازار و سوار کردن میلاد (پسر دختر عموی دیگه بابام که 15 سالشه ) و زن عمو راه افتادیم تو جاده . باز هم همون بحث سرعت و اینا که بدلیل حضور مهمون کوتا اومدم . روستاهایی سر راه بودن که بعضی مثل روستای بابام اینا داغون و کم جمعیت شده بودنو بعضی ها اوضاشون خوب بود . روستایی که رفتیم روستای زنده و قشنگی بود . این فامیلمون هم خیلی آدم های باحال و مهربونی بودن و کلا همه حس های بدی که امکان داشت داشته باشم و نداشتم اونجا .یه دختر هم سن من (زهره – کلی زهرا صداش کردم آخر فهمیدم اشتباه)، یه پسر 14 ساله همسن میلاد (یوسف)، یه دختر 11 ساله معصوم و ناز(زهرا)و یه پسر بچه شیطون 6 ساله (امیرحسین) بچه های این خونواده بودن. بعد یه شربت خوردن راه افتادم تو حیاط دنبال مرغ و خروس ها و یکم که اذیتشون کردم و بخاطر همین با زهره و زهرا و امیرحسین آشنا شدم . باباشون دید بچه زیادیم گفت بپرید بالای تراکتور و رفتیم دشت ... (من و سید مهدی و زهره و زهرا و یوسف و میلاد و پسر عموی 15 سالشون یاسر) البته سه تا از پسرها با موتور اومدن انقدر ها هم دیگه سرخوش نیستیم بریزیم همه رو تریلی !
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مزرعه یونجه که کنارش دو تا استخر جمع آوری آب با عمق حدود تا گردن من و وسعت اندازه دو تا اتاق معمولی بود . از تراکتور پردیم پایین و ول شدیم که تو دشت بهمون خوش بگذره . اما ... وایسا وایسا من فقط اول لب استخر نشستم . من اولین نفر نپریدم .الکی شانتاژ نکنید هیچ گردن من نیس . یکی از پسر ها اولین نفر پرید تو آب(عمق آب توش تا حدود بالای زانو بود ولی آب خیلی زلال و خنک داشت که آدمو وسوسه می کرد) بقیه مردد بودن که جلوی مهمون غریبه(من ) ضایه هست یا نیس که برن که یهو کفش از پا بدر شدم و با همون چادر جلابیب و جوراب و همه ملحقات شاتالاپ پریدم تو آب ! اول یه نگاه تعجبکی انداختن بهم و همه آروم آروم اومدن (حتی سید مهدی با نهایت سوسولیش دید امیرحسین که نصفشه اومده دیگه اومد تو آب) پسرها یه ور بودن و ما هم یه ور . با این که آب رساناس اگه رسانا حسابش نکنید تو محرم نامحرمی مشکلی نداش کارمون ولی جای فرشته و بقیه خالی خیلی کیف داد . انقدر به سر و کله همدیگه آب پاشیدیم که فینگیله آب تا زانو تا نوک موهامونم خیس کرده بود و یه نقطه خشک نداشتیم . بعد کلی بازی که حسابی از نفس انداختمون با هزار زحمت هر کی خودشو کشید بالا و خیس خیس با تراکتور برگشتیم آبادی . آقا عیسی(صاحب خونه) بهم گفت گندم برای تزیین می خوای . من هم که کلا عاشق این کارا گفتم اگه می شه، یهو پلک زدم دیدم اندازه دو کیلو سبزی خوردن گندم چیده و داده دستم . اینا رو چیکار کنم آخه ؟  لباس های خیسو کندیم و زهره به من یه دست لباس کردی داد که تا لباسم خشک شه بپوشم . من هم عین خری که بهش تیتاپ داده باشم جلدی دویدم و از شلوار تا جلیغه شو دریغ نکردم و سید مهدی بیچاره رو سیخ کردم ازم عکس بگیره. (من خودم لباس سنندجی ندارم فقط سقزی دارم این خیلی فرق داشت) . موقع نماز و نهار شد و رفتیم نوش جان کردیم هر دو رو . تنها حس خاصی که داشتم این بود که چادر گلداری که سرم کردم اضافه است (با حرف زهره حسم کامل تر شد ) چون حجاب لباس محلی خیلی کامله ولی هر جوری که فکر کردم دیدم چادر یه چیز دیگه اس . اصلا قابل مقایسه نیستن اینا و بی خیال کشف حجاب شدم .


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟