سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها! به عزّت و جلالت سوگند، چنان تو را دوست دارم که شیرینی آن، در دلم استوار گشته است . هرگز جان های کسانی که تو را به یگانگی می پرستند، به این باور نمی رسند که تو دوستانت را دشمن می داری. [امام علی علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :6
کل بازدید :80445
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/2/14
4:2 ص
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

 بعد از یه استراحت کوتاه مردا رفتن سر کمباین برای سیاحت گندم و ما راه افتادیم سمت امامزاده و شهدای ده .
امامزاده کل اش اندازه یه فرش 6 متری می شد . با یه گنبد کلا قندی بلند و یه تیر چوبی از وسط قبر تا بالای گنبد . تقریبا مخروبه و طبق روایت زهره چند وقت پیش یه پسر سنی سوزونددش و بعد پسره مریضی گرفته مرده . آثار سوختگی معلوم بود و از این مناطق دو مذهبی عجیب نیست . لیلی (مامان زهره) برام یه تیکه پارچه سبز کند و گفت گره بزنم . من هم به نیت دو تا از کسایی که خیلی دوسشون دارم گره اش زدم . یه گره دیگه هم برای شفای خودم از این درد بی درمون حماقت ! من اصلا به این کارها اعتقاد ندارم و همیشه نهیشون می کنم ولی با چنون صفایی بهم داد که حس کردم دوس دارم یه بار هم که شده این کارو بکنم .
بعد زیارت رفتیم شهدا و دیدم از 5 تا شهید ده 4 تا شون تو جنگ با منافقین بودن . دو تاشون اصلا تو همین آبادی درگیر شدن و دو تا دیگه یه آبادی دیگه . حس می کنم خیلی عجیبه که من الان می تونه همین جا با آرامش بایستم و اونا همین جا کشته شدن .شبیه شعار ها شد ولی باید حسش کنی تا بفهمی قبر مرده های کمی سنگ داشت . بقیه یه تیکه کوچولو از سنگ های کوهو به نشانه گذاشته بودن و اسمی نداشتن . (اینو وقتی فهمیدم که از زهره با تعجب پرسیدم چرا این تیکه از کوه انقدر سنگه و وقتی گفت اینا قبرن یکم گرخیدم) قبر دو تا خواهر بود که خودشونو سوزونده بودن ! و چند تا قبر داستان دار دیگه . اونجا آرزو کرد قبرم بی نشونه وسط یه جای پر علف باشه و بشه یه تیکه از خاک کشاورزی ... لَعَلّی مُفید (بقل آقاجون زندگیت که به اسلام خدمتی نکرد شاید مرگت بکنه)
برگشتیم و رفتیم دوتا اتاق اونور تو تو خونشون که می شد خونه ی عمو شون . فاطمه (دختر عموی زهره) تو یه تصادفکه سوار موتور بودن دستش با اصطحکاک (دیکتش درسته؟ ) زیاد به زمین چند ماه پیش سوخته بود و هنوز هم شکل و ظاهر بدی داشت . رفتیم دیدنش و از این همه صمیمیت مامانش تو کف موندیم . کی باورش می شه جاری دختر عموی بابای آدم انقدر با آدم احساس راحتی کنه ؟ (در این تیکه من یه تصمیمی گرفتم که باید در اسرع وقت اجراش کنم .نوشتم یادم نره)
لباس هام خشک شده بود و مجبور شدن لباس کردی های زهره رو بهش پس بدم راه افتادیم که بریم . یهو آقاجون به سرش زد بریم از قبرستون روستای خودشون که n کیلومتر اونورتر بود دیدن کنیم . بیچاره زن عمو و میلاد هم که با ما برمی گشتن حرفی نزدن . یه تیکه از مکالمه توی راه :
آقاجون: سلام . ری آل کو کانه ؟ (راه آل کبود کدوم سمته؟ )
یارو آدرس می داد و بعد که شیشه رو می دادیم بالا آقاجون براش دست تکون می داد و می گفت ممنون مشی کرعلی!
ما همه تو کف که چه خفن . همه رو می شناسه .
مامان : واقعا مشی کرعلی بود ؟ از کجا می شناختیش ؟
آقاجون: نه بابا نمی شناسم . همینجوری گفتم حتما اسمش یا کرعلیه یا اوسط علیه یا یه چیزی تو همین مایه ها !
ما : هااااااااا ؟ خسته نباشی .
همینجوری آقاجون با نصفه ملت بای بای کرد و براشون اسم در آورد . بیچاره میلاد و زن عمو مونده بودن ما کدوم تخته مون کمه دقیقا" .
توی آل کبود هم مرده ها رو فاتحه دادیم و من فهمیدم فامیل مادربزرگم از فامیل پدر بزرگم سرشناس تر و مومن تر بوده و شهید بیشتر داشتن و به این حرف که می گن همه روستا سید بودن مطمئن شدم (از رو اسم قبرها) . یکم هم غصه خوردم که چرا فامیل هامون همه از آبادی در اومدن و دیگه کسی رو اونجا نداریم . خیلی حس غم انگیزیه .
بالاخره برگشتیم بیجار و عمه تا من و دید دستور موکد با لحن پیشنهاد داد که برم حموم و با این سر و وضع نیام تو . آخر شب هم رفتیم خونه ی میلاد اینا (یه دختر عموی دیگه بابام) و کلی با محمد حسام 2 ساله لیگ برتر توپ بازی راه انداختیم و همزمان گفت و گوی ویژه خبری در مورد این یارو شهرام امیری که می گفت منو دزدیدن و نگاه کردیم . تمام راه برگشت آقاجون اصرار داشت بگه مطمئنه این یارو خفن با اطلاعات همکاری کرده و مامان هم ورد زبونش شده بود که : مدارکش هم موجوده !(اینو نه درباره سیاست که به زن عموی بیچاره می گفت وقتی انکار می کرد اومده تهران و خونه ی ما نیومده) .
شب اومدیم موقع خواب خونه و ملاحظه فرمودیم که سقف خونه عمه اینا پر نقطه های سیاهه . رنگه ؟ نانو ذراته ؟ دوده است ؟ نه اشتباه نکنید میلیونها پشه داشتن خودشونو برای حمله شبانگاهی آماده می کردن . بیچاره عمه اینا هم گرخیده بود خودشون . دیگه اوضاع ما معلومه . مجبور شدم تا صبح خدا بار هی برم دست و صورتمو بشورم و پیازمالی کنم دستامو که نخورنم اما افاقه نکرد و هم اکنون یه دستم به کیبورده یه دستم به پماد ضد خارش ... .
عمه به حاج آقا گفت که تا جمعه چه برنامه ریزی ای برامون کرده و اون هم با آرامش گفت : حیف شد ما فردا صبح می ریم !
و فردا صبح رفتیم .

 


89/4/28::: 6:10 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟