یا حق
_ از دیروز صبح به بعد باید در تمام فرم ها وضعیت را گزینه دوم انتخاب کنم . متاهل
همین یک تیک کوچولو ، به اندازه وسعت یک ذهن 19 ساله جا گرفته .
_ آقا هنوز آدرس وبلاگ بنده را ندارند . خودم ندادم . شاید کمی بعد تر . دعا می کنم وقتی دادم ، حتی اگر خوشش نیامد وانمود کند بدش نیامده تا ذوقم از دست نرود و مثل جودی ابوت هر هفته برایش نامه بنویسم ! اینجوری خره ی نوشتنم جایی مصرف می شود که باید .
_ نمی دونم چرا وقتی دارم این چند خط رو می نویسم نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم .
_ همیشه قبل از سفر حلالیت می طلبیم از دوستا ؛ برای همین علی رغم این که این جا بسته بود تو ابتدای این سفر بلند اینو نوشتم تا حلالم کنید .
_ شاعر می گه ، دختر که رسید به بیست ، باید به حالش گریست . هنوز 2 روز به تولد بیست سالگیم مانده .
یه روزایی بود که گوجه بودم .
فکر نکنی از این لهیده ها و لک دارها ها . از اینا که خودتو می کشی تا سواشون کنی.
واس خاطر اینکه از شکوفه گی از بزرگترهای بوته شنیده بودم که گوجه لهیده ها رو می برن رب می کنن تمام تلاشمو کردم که هیچ وقت له و لوک نشم.
از رب شدن می ترسیدم . از قابلمه داغ . از فشار . از محو شدن بین گوجه های دیگه . از تک نبودن . از بین بقیه گم شدن . از من نبودن
برای همین هم بود که شدم سفت ترین و روشن ترین گوجه ی محله . هر جوری که فشارم می دادن غر نمی شدم . هر کی از بقلم رد می شد برقم کور ش می کرد . به آرزوی هم رسیدم ، روزی که کارخونه "تبرک" اومد مزرعه مون لک و لوک ها رو ببره برای رب با افتخار روی شاخه موندم .
که کاش باهاشون می رفتم .
الکی زور نزن برای محکم بودن ... بدتره . با نیش های تیز رنده شون خوردت می کنن .اصلا هر چقدر که بیشتر قد بازی در بیاری بیشتر فشارت می زن تا اشکتو در بیارن .
بعدش هم که از ریخت افتادی و عین لهیده ها شدی تو ماهی تابه داغت می کنن .
_________________________________________
تلاشتونو بکنید و تا حد امکان به نظافتتون برسید . انقدر استریل که در صورت تموم شدن ذخیره خلال دندون خونه بتونید بدون هیچ استرسی از ناخن انگشت بزرگه پا استفاده کنید .
---------------------------------------------------------
این پست اسمش خداحافظی هم هست . بادبادک بی نخ یه بچه دبیرستانی بود که دیگه شباهتی با این دانشجو پر از بند روی دست و پاهاش نداره. حتی دیگه پیچ از جعبه ابزار یا جوجه هم نمی تونه باشه .
پست ها برای یادگاری می مونن البته . بالاخره هر قسمتی از زندگی واسه خودش یه قسمتیه!
ساکش را که می پیچید زیر لب زمزمه می کرد: کربلا کربلا ما داریم می آییم...
لباس پوشیده چادر به سر آماده رفتن بود که صدای "مامان" گفتن دختر سه ساله اش او را به خود آورد.
بغضی کرد و گوشواره های دخترکش را در آورد...
-----------------------------------
داستان کوتاهی بود از : حنای عزیز ، دختری با مقنعه
عباس یادم داد : وقتی با خدا دست
دادی نباید دست خود را پس بگیری
" احسان پرسا "
..................................
. در کوی نیک نامان مارا گذر نداند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
. می دونی سرطانی یعنی چی ؟ یعنی کسی که نه زمان حالیشه نه مکان
. راست میگه اولین درس اقتصادی اینه که توقعت اندازه اون نقدی باشه که همراهته . ببخشید . اشتباه از من بود که پرتوقع بودم . اشتباه از من بود که امیدم هزار بار بزرگتر از نقدم بود . اما قبول کنید یه کم هم تقصیر شماست آقای من . آخه منِ کمترین اگه گوشه چشمتونو ندیده بودم و کرم بی نهایتتونو نشنیده بودم که انقدر پرتوقع نمی شدم . می شدم؟
. فاذا برق البصر . وخسف القمر . و جمع الشمس و القمر
هی ! تو !
خیالت راحت . داستان عاشورا رو ما هر سال تکرار می کنیم . با همه جزئیات تکراریش . مطمئن باش افسانه هایی که برامون می سازی جاشو نمی گیرن .
حنای شعار آزادی روی دست کسی که طعم آزادگــــــــــــــــــــی زیر زبونشه نمی گیره
------------------------------------------------------
سوگندنامه:
خدای عزیزم
به همه ی خوبی هایت
به حرمت ماه بنی هاشم
به حضرت عشق
سوگند می خوریم
این ده روز
حوالی خیابان شیطان
کوچه ی غیبت نگردیم. . .
(نوشته شده توسط مریم عزیز)