سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جوانمردى آبروها را پاسبان است و بردبارى بى خرد را بند دهان و گذشت پیروزى را زکات است و فراموش کردن آن که خیانت کرده براى تو مکافات ، و رأى زدن دیده راه یافتن است ، و آن که تنها با رأى خود ساخت خود را به مخاطره انداخت ، و شکیبایى دور کننده سختیهاى روزگار است و ناشکیبایى زمان را بر فرسودن آدمى یار ، و گرامیترین بى‏نیازى وانهادن آرزوهاست و بسا خرد که اسیر فرمان هواست ، و تجربت اندوختن ، از توفیق بود و دوستى ورزیدن پیوند با مردم را فراهم آرد ، و هرگز امین مشمار آن را که به ستوه بود و تاب نیارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :7
کل بازدید :80384
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/2/9
10:9 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 

 

اینی که جلوته و می خونی داستان زندگیمه از اونجا که یادم میاد . از اونجا که یادم نمی آد و توقع شنیدن نداشته باش . از اونجاها که یادم نمی اد فقط یه خونه ی گرم با دیوارهای نازک سبز رنگ چند طبقه ی بزرگ تو ذهنمه که همه مون با هم توش زندگی می کردیم . خونه بزرگ بود و ما بیشتر و جا کم . دقیق یادم نیست چی شد که از اونجا رفتیم . برآیندی که از حرفای بقیه و تصورات خودم بیرون اومده اینه که اونجا انگاری بهشت بوده . خیلی زیبا . خیلی بلند .خیلی گرم و نرم  که ازش بیرون رفتن خیلی درد داشته .

اما از اونجا که خودم یادمه دراز کشیده بودیم و آفتاب می گرفتیم با رفقا . آفتاب می گرفتیم و لاغر می شدیم و lose weight
مولکول مولکول آب از سلول سلول پوستمون بخار می شد و release  می شد بالا . هر کی بیشتر ،  رو فرم تر . هر کی بیشتر ، مانکن تر . هر کی بیشتر  ، بالاتر

یه مشکل آزارم می داد .بقیه رو نمی دونم آخه زیاد اهل صحبت کردن با دور و وری هام نیستم . اینم که می بینی دارم سیر تا پیاز زندگی مو می گم واسه اینه که مکتوبه . وگرنه شفاهی عمرا. شکر خدا تو دروه ی پس از اکتشاف خط زندگی می کنیم وگرنه حرفام تو مخم می پوسید .  چی داشتم می گفتم .اها . بحث خشکی پوست بود   هر چی بیشتر آب بخار می کردیم پوستمون سخت تر می شد . اول ها  روشن بود . کم کم برنزه و قشنگ شد . اما سفت حتی بعضی وقتا سخت شدن پوستم موقع دم و بازدم اذیتم می کرد .

یه مشکل دیگه هم بود . البته اینجای قصه اسمش مشکله فقط . در ادامه چیز دیگه ای می شه . قضیه این بود که چون پوستم سخت شده بود ارتباط آفتاب با اون وسطای شیکمم کم بود و آباش بخار نمی شد . چند قطره همونجا مونده بود و بعضی وقتا تالاپ تالاپ تکون می خورد و نگرانم می کرد . بعضی وقت ها تیر هم می کشید .  نگرانیم اما بیشتر بابت این بود که کسی خبردار بشه از بودنشونو سرزنشم کنه که چرا با نظم از ته دلت شروع به تبخیریزاسیون نکردی و اینا.
از حق نگذریم قطره های بیچاره اولاش مشکل چندانی ایجاد نمی کردن . فقط بعضی وقتا یاد اون روزایی می نداختنم که یادم نمی اد .

کم کم بی تابی قطره ها بیشتر می شد . حس خاصی بهم می داد . دلم نمی خواست بیرون برن اما انگار چاره ای نبود . به دور تا دور پوست برنزه م دست کشیدم اما راه در رو واسشون نمونده بود .  اینجاها بود که نگرانیم جدی شد . از یه طرف درده دردش بود . از طرف دیگه نگرانی لو رفتن . خورشید نمی تونست تبخیرشون کنه . تابلو بود . باید از آتیش کمک می گرفتم .

آتیش خیلی داغ بود . چشامو بستم و توی اتاقک روحی نشستم و بهش نزدیک شدم . قطره ها رو دوس داشتم اما باید گورشونو گم می کردن . چشامو بستم و بهش نزدیک شدم . تاپ تاپ قطره ها زیاد شد . محکم شد . به پوستم فشار می آورد . درد داشت . باید برمی گشتم .  مثل طلبکار به در و دیوار تنم لگد می زد .  درد داشت . راه برگشت بسته بود . درد داشت . گور بابای سرزنش ها . درد داشت . چشامو بستم . دهنم و باز کردم و فریاد  زدم و از خدا کمک خواستم .

                                می گن رسوایی چیزی که تو دله هم عالمی داره !

--------------------------------------------------

پی نوشتا :
* :  حسن تعلیل یه آرایه است تو ادبیات . ینی  واسه یه پدیده ی طبیعی دلیل عاطفی و اینا  بیاری
- میگم خیلی داغونه ها . آدم ریاضی باشه از حسابان حرف بزنه وقتی انسانی شد از حسن تعلیل
- راستی خداحافظی کرده بودم اما چیز های غیر شخصی رو هنوز می ذارم .
-  من ذرت مکزیکی بیشتر دوس دارم !


90/5/18::: 12:0 ص
نظر()
  
  
<      1   2      
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟