سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :0
کل بازدید :82344
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/5
9:8 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

ماجرا از خیلی وقت پیش ها شروع شد . اون روزی که پیامبر دست بابای ما رو برد بالا . شاید هم از خیلی دیر تر . از خلقت آسمون ها و زمین . از اون روز خدا تصمیم گرفت یه حال اساسی به ما داده باشه (تا شاید عوض اون بقول قدیمی ها جهنم یخی در بیاد!

حالا یکم نزدیک تره ماجرا از قبل تولد منه . وقتی تو سنندج زندگی می کردیم . یهو ز ی ی ی ی ن گ . حاج آقا اومدیم دیدنتون روز عید !
تنها کاری که مامان تونسته بکنه این بوده که رختخواب ها رو بچپونه تو اتاق و به خودش اعتماد بنفس بده . یه محله آدم اول صبح وقتی همه خوابن!!!
این ماجرا همینجوری اومد و امد . از لای در خونه های سنندج رد شد . تو کوچه بن بست ارومیه مون سرک کشید . تو محله ی چاقوکشای فردیسمون جهش ژنتیکی افزایش جمعی کرد . تو محله ی مثبت های فردیس منظم شد . حالا هم چند سالیه ماجرا تو خونه ی تهرانمون نفس می کشه . تو یه خونه ی اجاره ای قدیمی اما اندازه . با مهمون هایی که 60 تاشون اول صبح میان و با یه جی (همون داللی) عیدی شونو می گیرنو می رن و 100 تا مهمونی که ظهر میان و نهار و مراسم و عصر و نمی رن ! (فامیل پدری همه ساداتن اما همه خونه ی مان !)

امسال اما یکم جو گیر شدیم .  یه جلسه تشکیل شد و تقسیم کار و یکم همت با کلاس شدن کردیم . کارت دعون گرفتم از مهستان . کتاب و مسابقه . مهر جدید . بادکنک مخصوص غدیر (!). تغییر دکور خونه ...
تا الان که دارم می نویسم تقریبا همه کارا جز تزئین مردونه تموم شده . اونا هم به ___ . مردا مگه اصلا می فهمن تزئیناتو؟
برای اولین بار مامان و آقاجون برای من و مهدی کادو خریدن . واسه سید مهدی یه سوئیشرت و برای من یه دست لباس ورزشی .

اما ... این همه قسمت شیرین ماجرا نیست
تا حالا یه دختر چادری و با یه پسته هیزم دو برابر خودش در حال عبور تو یکی از خیابون های شهرک دیدید ؟!
باید بگم فرصت و از دست دادید .
امروز برای تمیزی حیاط فقط و فقط برای اینکه وقتی مردا دارن می رن دستشویی ویوو خوبی داشته باشن تمام هیزم های حیاط و یه پشته کردیم و من مامور بردنش شدم . تنها مشکل کار ترسم از بیرون پریدن چش کارگرای سر کوچه بود به خدا!
البته بعدش از حلقم در اومد . داشتم مسیر و با جارو تمیر میکردم (راهرو های جناب صاب خونه) که اول پسرشو بعد دخترشون بعد باباشون اومد و رد شد . تنها آرزوم این بود که زنگ و بزنم و از حاج خانوم بخوام تشریف بیارن و منظره رو از دست ندن ! بابا اخه من کلی تو ذهنم فکر می کنم دارم سعی می کنم وانمود کنم عین بچه های حضرت صاب خونه با کلاس و متشخصم !

خوابم میاد . می خوام برم و فردا زود بلند شم تا دستشوویی حیاط و تو مردونه بشورم ! همه بگید . کووووووزت . طیبه!

                                                                    عیدتون مبارک


  
  

 باز باران/ با ترانه/ توی کوچه/ چال میدان/ آبها از روی ناودان / از سر جوها گریزان

کودکی 17 بهاری * / شاد و خرم / نرم و نازک  / چست و چابک / با دو پای سایز چهل / می دویدم رو خط کشی / می پریدم از جدول ها / دور می گشتم ز خانه / می شنیدم بوق ماشین / آی خانوم کجاااااای مردم

باز باران / با ترانه/ با صدای ریز شالاپ / باز کفشم / خیس خیس است/ توی جوراب/ لای انگشت/ زیر ناخون
مردمی چتران به دستی / مردمی زیر پناهی / با کلاه و چکمه هاشان / باز باران

باز باران / تو بالاشهر / در کنار کوهپایه / کوچه ها پر شیب و پیچ پیچ / توی این کج کوچه هامان/ سیل شد سخت ** /باز باران

باز باران / باترانه/ کودک 17 بهاری / خیس و شاد اما فراری / از تمام چتر هاشان / از همه ماشین و خانه

باز باران / باز باران / ماشینی بوقی چراغی / یک سواری / با صدای گرم مردی *** / « : خانوم شما چرا چتر ندارید ؟؟؟ اه ! کودک / با تعجب / : او مرا گفت ؟

باز باران / نیست کودک / در کنار رادیاتور / توی ماشین / آب شد حس فرارش

_______________________________________________
* کودک 17 بهاری که شناسنامم می گه منم ! البته 17 بهار و می گه . کودک بودنو نمی دونم 
 **سه شنبه که بارون اومد میگن تو سید خندان سیل شده موتور ها تو آب غرق می شدن ! البته می دونم به محل ما هیچ ربطی نداره . ولی آب ها که از جوب می ریزن بیرون یه سیلکی می شه 
***می خواستم بگم ینی هوای ماشین گرم بوده و مرده مثل من سردش نبوده . اما نمی دونم چرا انقدر شبیه قصه های عاشقانه این تیکه چیز شد 
 واسه پری خوندم اینو ، حالم گرفته شد ! اینجا گذاشتم یه بنی بشر یه تحسین کوچولو کنه استعدادم کور نشه (پری یادت باشه از این به بعد چیزی خوندم تحسین نما بقیه رو از عذاب نجات بده ) . بابا من که چیزی نمی خوام وقتی اثر ادبی از خودم در می کنم . یه آدم بگه بد نبود من ذوق می کنم 


89/8/19::: 7:50 ع
نظر()
  
  

یا حق
از اونجایی که نماینده ولی فقیه سنندج داره عوض می شه ! (می خوای بگی خوب که چی؟ ) و دادا و عمه هوس بیجار رفتن به سرشون زده (این یکم مربوط بود دیگه ) پنج شنبه صبح که صبحونه تموم شد یهو دیدم آقاجون داره بار سفر یم ینده و می ره کردستان . من هم بعد یکم آنالیز موقعیت آویزون شدن و منم می ام و بی خیال شدم و مثل یه بچه خوب که باباش می ره سفر خداحافظی کردم .

و از اونجایی که ما وقتی تنهاییم یکی از آجی های محترم تشریف میارن خونمون تا غصه نخوریم (!) و با توجه به این که سید مهدی مشق شبشان را تقریر نموده بودند  (این مهم ترین دلیله . ینی کلا هر چی توش سید مهدی داره یه قید مهم ترینی بهش اضافه می شه تو خونه ما )  رفتیم به دامان پر مهر طبیعت !
ذغال و الکل و خونه مسافرتی و ... (چیزی در حدود وسایل یه مسافرت 4 روزه ) برداشتیم و رفتیم 4 تا خیابون بالاتر . کوههای بالای سعادت آباد (ما بهش می گیم تامین) .
نزدیک 12 صبحونه ای زدیم و نزدیک 12 و نیم نهاری !
________________________________________________________

حالا نوبت یه تسته : نهار چی داشتیم‏؟ 1. جوجه کباب  2. کوبیده  3. شیشلیک  4. املت یا هر چیزی که نیاز به آتیش داره
.
.
.
وقت شما به پایان رسید . جواب صحیح الویه آماده بسته بندیه  . زنده باد شرکت نامی نو !
________________________________________________________
البته برای کلاس بیشتر ادمیزاد که از کنارمون رد می شد داد می زدیم : مامان کبابا سیخ شدن؟  . و همون موقع سیب زمینی های عصرونه رو می چپونیدم لای آتیش .
--------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد نهار من و مهدی از درخت بالا رفتنمون گل کرد و مثل همیشه من که اون نوک درخت جاگیر شده بودم با تبختر به سید مهدی می گفتم : یه بسم الله بگو بیا دیگه . این لوس بازیا چیه ؟ سوسول . خلاصه کلی زدم تو سر بدبخت . حالا پایین اومدنی یه گهی خوردم گفتم از جای جدید بیام ببینم به کجا می رسم که ... چشتون روز بد نبینه . به یه سرشاخه 20 سانتی کلفت گیر کردم و راهم از هر طرف بریده شد
- مامان . مامان . بیا کمک
شیخ مرتضی: از صدات معلومه که داری تمارض می کنی .
مامان . تو رو خدا . نمی تونم بیام . گیر کردم
مامان : ادا در نیار . هر جوری رفتی همون جوری میای پایین
من هم دیدم هیچ کی به دادم نمی رسه گفتم یه حرکتی بزنم خودم بیام که ... گهی خوردم که شور تر ازش وجود نداشت . به طرز ظالمانه ای فرو رفتم تو شاخه هه و
- مااااااااامااااااااااااااااااان . تو رو جدم کمک . دارم می میرم .
مامان : الکی ادا در نیار
- ماااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااان . الان می میرم .
مامان : نه انگار دیگه راسته ! . اومدم
شیخ مرتضی : بیام کمک ؟
- ن ن ن ن نع ع ع ! ماااااااااااامااااااااااااااااااان تو بیا .
خلاصه از درد داشتم می مردم و این چوبه هم فرو می رفت تو بدنم و در حال جریدن بودم که دیدم مامان نوک دستش رسیده به پام (فقط نوکش) و اصرار داره از کمک شایانش بهره بگیرم!
مامان: پاتو بذار رو دستم .
من هم دیدم دیگه هیچ راهی نیست .    یک تکان دادم به خود . مثل رستم قهرمان . تخم خود را شکستم . اینگونه بیرون جستم ! بالاخره پرونیدم خودمو پایین .      حالا در حال اومدن پایین :
شیخ مرتضی : نه . فکر کنم واقعا ترسیدی !
-------------------------------------------------------------------------------------------------
داشتیم سیب زمینی سرخ می کردیم که یهو شیخ مرتضی با یه تیکه چوب دراز آتیش گرفته (یه چیزی شبیه مشعل) ازمون جدا شد و رفت ته دره . نه گذاش نه برداش آتیش و زد به علف ها ! تو کمتر از 2 دقیقه کل دره رو به رومون با شعله های خفن داشت تو آتیش می سوخت . گفت این کار برای خاک لازمه و از این حرفا . ما هم تو این فکر بودیم که چقدر ما مفیدیم که
اوه . یهو چشمون افتاد دیدیم آتیش گرفته به درختای سبز بالای تپه و یه کوپه دود جلومونه . مرتضی دوید بره خاموش کنه . مهدی دنبالش . من دنبال مهدی .
یه یارویی تو کوه رو به مرتضی : کی اینکارو کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  
ما : ...
حدود نیم ساعت با تمام وجود 5 تایی (ما سه تا و دو تا پسر غریبه تو کوه) در حال نجات درختای تپه بودیم . هی خاموش می کردیم پای هر درختی رو  . دوباره بعد 3 دقیقه خود به خود روشن می شد  تا بالاخره موفق شدیم ! ما خیلی آدم های خوبی هستیم. ما جنگل و نجات دادیم . ما انسانیت مداریم. کسی فکر نکنه خودمون آتیشش زده بودیم !

شیخ مرتضی بعد از گذشت اندک مدتی در حال سیب زمینی خوردنگفت  : داشتیم خاموش می کردیم یکی از پسرا با تعجب اشاره کرد به تو گفت : اینو ! (نمی دونسته ما با همیم) نشد بگم اما عین بز کوهی ... (منظور نحوه جهیدن بنده روی تپه ها بوده انگار . جوه دیگه . می گیره برای کمک به محیط زیست)
- راستی آقاجون نیست . اگه بود .
- نمی ذاشت اینکارو کنیم .
- چرا ولی احتمالا آتیشو که می دیدمی گفت : یا الله . یا الله  یاالله  

-------------------------------------------------------------------------------------------------

نکته : من چادر جلابیب سرم بود و سر تا پا سیاه . مرتضی بلوز شلوار سفید پوشیده بود . حالا بعد آتیش سوزی چادر من سفید شده بود لباسای اون سیاه ! جل الخالق

_______________________________________________________________
برگشتنی شبیه وسائلمون که اندازه یه مسافرت 4 روزه بودن خودمون هم اندازه یه مسافرت 4 روزه کثیف بودیم و واجب الاستحمام
_______________________________________________________________
مرتضی: بچه ها من خیلی بچه مثبتم . تا حالا این کارو نکرده بود مولی وقتی چند تا خانوم با آدم باشن فقط ، آدم و جو می گیره !


89/7/30::: 7:15 ع
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟