- آقا ببخشید می شه چند دقیقه خانومتون رو نگاه کنم و لذت ببرم ؟
به قبافه ی جوونه نمی خورد اهل این حرفا باشه . لحن حرف زدنش هم عجیب بود . کنجکاو شدم ببینم چی می شه !
شوهره خانومه چند ثانیه بهت زده موند . بعدش هم زیب دهنش و کشید و هر چی تونست نثار پسره کرد .
عجیب این بود که پسره همینجوری آروم ایستاده بود و هیچ جوابی نمی داد .حتی فرارهم نکرد . چند دقیقه بعد که مردم دورشونو گرفتن و شوهره رو آروم کردن یه جمله گفت و رفت :
- دیدم همه ی مردای توی بازار دارن بی اجازه این کار و می کنن گفتم اجازه بگیرم بهتره !
شوهره اینبار یه جوره دیگه به لباسای زنش نگاه کرد.
________________
نقل به مضمون از یه بیلبورد که توی امام زاده حسن خوندم .