خونه عمه اینا
روز اول رفتیم هیئت برای تولد حضرت ابوالفضل (ع) . عالی بود . شبیه مراسم های قشنگ همینجا . با تواشیح و متن ها ادبی و سخنرانی قشنگ و پر مطلب که اصلا شبیه تصویری که همیشه از این شهر داشتیم نبود. تنها چیز رو اعصابش بلندی بلند گو بود که آخرش فهمیدیم مسئول بلند گو خود حسن و حسین اند ! البته تو این 3 روز بیچاره ها بیشتر وقت تو دشت پای کمباین و گندم ها به باباشون کمک میکردن و دیگه دیده نشدن اون چنان . فصل چیدن گندم رفتیم و به همین خاطر آرزوی رفتن تو خونه وسط دشت عمه رو از دست دادیم . محمد آقا شبا اونجا میخوابید و براش غذا آماده می کردیم می بردن . جاتون خالی تمام کردستان انگار کلا پاشیده باشن زرد زرد بود .گندم های رسیده و بلند همه جا پر بود و حرف این که امسال برکت زیاده رو لب ها . البته انگار سیلوها پر شده بود و به سختی تحویل می گرفتن و گندم خیلی ها گوشه جاده مونده بود بلا تکلیف (همین الان دعا می کنم مشکل جدی پیش نیاد برای کسی چون اگه بارون بیاد خیس می شن و ... )
روز بعد با کیک درست کردن رو گاز شروع شد (خیلی خوشمزه شد دست کارخونش درد نکنه) و بعدش هم چهارشنبه سوری رو دیدیم (همین الان که اینو نوشتم یادم افتاد جودی ابوتم جاموند و یادم رفت ماتریکس و از حسن بگیرم ! ) و مامانینا رفتن خونه ی بقیه فامیل ها دید و بازدید و مهدی هم با 4 تا از بچه های فامیل بازی می کرد (البته بازی که چه عرض کنم توهم زده بود که بازی شون می ده ) من هم قایمکی رفتم پشت بوم یکی از اتاق های بلند متروکه که هیچ کس به مکانم دید نداشت . نشستم و با آسمون و کوه و کبوترهای کفتر باز چند تا کوچه اونورتر که بالاسرم می چرخیدن حرف زدن و گریه کردن و دراز کشیدن تو خاک هاش. به اونا نگاه می کردم و طرف صحبت جلسه خود خدا بود . بعد که مث همیشه تو آغوش مهربون خداجون آروم گرفتم شروع کردم شعر و آواز خوندن و بعد آل یس جمعه و چند تا آهنگ قشنگی که دوس دارم و خوندن راه افتادم هلک و هلک (یا بقول پری لک و لک) سمت خونه . تازه فهمیدم چقدر دنبالم گشتن و نگران شدن . خدا ببخشدم.