سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چگونه کسی که نشانه های دین را نمی شناسد به بهشت برود؟ [عیسی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :57
بازدید دیروز :2
کل بازدید :82490
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/9
3:42 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

دقیقا مشخص نیست از کجا اولین ریشه هاشو زده . از اونجایی که از خاک میاد بیرون و می بینیش برات می شه دردسر . از اون چیزهایی که باید کنارش یه ستاره زد و تو پاورقی نوشت این سوالیست به  قدمت تاریخ بشر !

از اونجا دیده می شه که یه چیزی میخوای که نمی دونی چیه . یه کاری می خوای بکنی که نمی دونیش یا یه چیزی کمه تا آرامش .

می ری و به اولین نفری که می رسی می گی می خوام یه کاری بکنم که نمی دونم . آروم تا می کندت و می گذاردت لای کتابای درسی .  (البته این برای جماعت دانش آموز و دانشجوه . شرح در موارد دیگر باعث تطویل کلام خواهد شد ! )

نفر دوم بی شک می گه وقتشه و می ره برات زن بگیره (یا بالعکس) . البته در شرایطی که نگه : کیه ناقلا ؟ عاشق شدی ؟

سومی رو که بهش می گی یه چیزی کم داری قبل از اینکه دهنت از گفتن جملت تموم بشه یه آهی می کشه و می گه منم همنجوریم ! بعد با هم آه می کشید .

چهارمی هم قبل تموم شدن جملت آه می کشه . ولی بعدش با یه دل پرخوش یاد زمان اعلی حضرت می کنه و ادامه ی بحث و بهتره تو سر ظهر تو تاکسی گوش کنید .

پنجمی ادامه ی نسل چهارمیه . یه پرچم سبز می ده دستت و یه علی کوچلوی ورژن جدید بلوتوث به گوشیت .

شیشمی اما یه پرچم یا اباصالح می ده و یه مسیج غروب جمله ای سند . با یه جمله ی امید بخش در مورد این که وقتی خودش بیاد همه مشکلا حله .

هفتمی کتاب شفا و درمان با اذکار و باز می کنه و 368 بار ذکر نسخه روزانه .

هشتمی میاد در گوشت  آدرس یه روانشناس معروفیو می ده که افسردگی پس از زایمانه خواهر شوهرشو درمان کرده .

نهمی هم بالطبع باید اون دکتره باشه که 368 تا قرص بارت کرده .

خودت نسخه می پیچی با شبکه های تلویزیون با وبلاگا با دوستای اینترنتی با کتابا حتی کتاب درسیا با عاشق شدن ها با چیپس خریدن ها با تلفن زدن به دوست قدیمیا با باگوشی بازی کردن ها با مرور خاطره ها با تخیل تراژدی ساختن ها با تو خواب غرق شدن ها ...

کمه . به خدا یکی کمه . یکی که اینجوری نمی تونی جاش و پرکنی . یکی که باید باشه و نیست . یکی که دقیقا نمی دونی کجا از دستت افتاده .
اون روز که اذان گفت و ادامه ی فیلمتو دیدی ؟
اون روز که خودتو از بقل دستیت بالاتر دیدی ؟
یا اون شب که سر تاریخ مسافرت با بابات ترشی کردی ؟

اگه هنوز صدامو می شنوی یه چیزی بگم ؟ 
جای خالیت خیلی خالیه .

 


90/6/28::: 8:18 ع
نظر()
  
  

نمایش تصویر در وضیعت عادی

اینجا یکم گرمه . یکم تاریک . اما بدتر از همه رطوبتشه که اذیتم می کنه .
می خوام برات بگم چجوری اومدم شاید یه راهی به ذهنت برسه واسه بیرون اومدنم .

روز اول که دیدمش یه کلاه دور لبه دار بزرگ کرمی سرش بود . با یه کت شلوار دقیقا هم رنگ کلاهه . چشاش نصفه نیمه پیدا بود . رفته بودم پارک واسه ورزش . مامان گیر داده بود که داری چاق می شی و باید از همین سن و سال جلوشو بگیری . خیلی دویده بودم و طبق معمول لپام قرمز شده بود . مهتاب  می گه اینجوری خوشگل تر می شی . حیف اینجا امکاناتش نیست وگرنه عکس دو حالت مختلف قیافه مو می ذاشتم خوتدون قضاوت کنید .
اول زیاد بهش توجه نکردم . ینی نفس نفس زدنم گرفته بود واسه همین نشستم رو اولین نیمکتی که دم دست بود . به من چه که یه جنتل منگه کلاه کرمی به سر  اون ور نیمکت نشسته . اینو از همین اول بگم که پیش خودتون نگید کرم از درخته و ... !

یکم که حالم جا افتاد اومدم یه نگاه بهش بندازم دیدم داره نگام می کنه . خیلی خجالت کشیدم . بلند شدم و رفتم . تعجب کردم که دنبالم هم نیومد . ینی معمول داستانیش  این بود که بیاد دیگه ؟
رفتم اما نگاهش خیلی تو ذهنم موند . ببین اگه بخوام توصیفش کنم واست شبیه نگاه یه هنرمند به یه جوجه ی خیس بال بال زده ی ترسیده است که گرفته باشدش تو دستاش . البته شاید این حسم نسبت به نگاهش واسه نفس نفس زدن خودم بوده اما به هر حال این حس و داشتم .
فرداش دوباره همون ساعت رفتم پارک . حدسم درست بود . همون جا نشسته بود . یه دور دوره پارکو دویدم تا شبیه دیروز شم و بقول مهتاب جذاب تر . دور دوم که از کنارش رد شدم صدام کرد . نه . اشتباه نکن . اسممو که نمی دونست . فقط گفت ببخشید خانوم . برگشتم و دیدم دوباره داره اونجوری نگاه می کنه . خیلی نگاه قشنگی بود . اصلا نمی شد بی خیالش شد . با همون صدای نفس نفسی گفتم : بله ؟ کاری دارید ؟
...
از اینجا به بعدش خیلی تکراریه . ینی شبیه همه مکالمه های پارکیه دیگه . چی شو می خوای بشنوی . مگر این که بخوای یاد بگیری و اینا .(خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه که پارک همچین مالی هم نیست حالا که مهمونیا هستن !)
از اونجایی شو می گم که فرق می کنه با قصه ها .

چند وقتی اینجوری گذشت .  تو پارک نمی دویدم اما لاغر می شدم . بیشتر بخاطره استرس فکر کنم . مامانینا هم خیلی از پیشرفتم راضی بودن

آخرین روز که رفتم پارک مثل هر روز از خونه تا اونجا رو دویدم تا نفس نفس بزنم و نگاهش اونشکلی بشه که دوس دارم . رسیدم بهش . نگام کرد . همونجور که دوس داشتم . اما ...
یهو دنیا بزرگ شد . خیلی بزرگ . رو به روش واستاده بودم اما قدم به پاچه های خط اتو داره شلوارش بیشتر نمی رسید . دستامو بالا آوردم .
دستام نبود.
جاشو دو تا بال قهوه ای روشن گرفته بود .
کفشام نبود .
شده بود دو تا پای لاغره زشته چند انگشتی با ناخونای خمیده .

گنجشک شدم !

بلندم کرد . آورد بالا جلوی چشاش . بال و پرم و نوازش کرد . همونجوری . دقیقا همونجوری نگام کرد . کلاهشو برداشت و منو گذاشت رو موهاشو بعد دوباره سرش کرد .

همه جا تاریک بود . یکم هم اکسیژن کم . زیاد  نمی ترسیدم . بالاخره داشتیم می رفتیم خونه ش و می تونستم همیشه بدون این که کاری کنم ببینمش . سعی کردم زیاد ورج وورجه نکنم تا موهاش و با ناخون هام نکنم . یادم باشه بهش بگم با ناخن گیر بگیردشون .به روزای خوشه منتظرمون فکر کرد و  کم کم خوابم برد !

از وقتی چشم باز کردم اینجام . تاریک تنگ . خیس . گرم
نمی یدونم آقای کلاه کجاس

راستی چرا اینجا بوی هیدروکلریک اسید می ده ؟

 


90/6/20::: 12:0 ص
نظر()
  
  

بار اول همون لحظه که کار از کار گذشت گریه ش گرفت . غصه خورد شدید .شکر خدا برای این افسردگی لعنتیه بعدِ گناه یه آسپرین هست .قول می دم دیگه تکرار نکنم !
نه برای این که کار بدی بودا . برای درمان همان غصه و افسردگی . خدا هم که نسیم رحمت افسردگی ذوب کنش همیشه هست !

بار دوم چند دقیقه بعد از گذشتن رفت معذرت خواهی . با ناراحتی دوبل از این که هم بد کرده و هم پیمان شکسته . چند بار فعل های مختلف معذرت خواهی رو تکرار کرد : غلط کردم . بببخشید . چیز خوردم. اصلا اگه یه بار دیگه تکرار کردم چیزم . خداجون ببخشید .
اشکش که در اومد سس به سالاد اضافه شده بود و چند دقیقه بعد حالش خوب شد . البته نه به خوبی دفعه قبل !

بار سوم باز هم چن دقیقه بعدش به غلط کردن افتاد . اما احساس repetitive بودن واکنشنش باعث شد زیاد دنبالشو نگیره . بعدِ یکی دو بار اظهار پشیمونی گرفت خوابید.
خوب می فهمید کارهای تکراریو بی اثر چقدر حال به هم زنن .

شاید واسه نتیجه گیری دفعه ی قبل بود که وقتی به بار چهارم رسید با یه کج خلقی و لوس بازی جلوی خدا شروع کردن به درآوردن ادای دختر بچه های ساله جلوی بابا ! به هر حال واکنش جدید تری بود . شاید هم صادقانه تر : اصلا خداجون خسته شدم . اصلا به من چه . اصلا من نمی دونم . اصلا من چیکار کنم . اصلا دلم خواست . اصلا حالم خوب نیست . اصلادلم یه جوریه . اصلاحوصله هیچی رو ندارم . اصلا کاش بمیرررررم . اصلا اصلا اصلا!!!!!

این بهانه ها چند باره دیگه هم کار و راه انداخت .

بار قبل دیگه حتی بهش فکر هم نکرد . یه طناب بریده ی بریده با مرکز فرماندهی آسمون

کاش بار آخر باشد
یا مانع !
طناب دور گردنم بی زحمت دست خودت ! ماییم و استعفا از انسانیتی که بخواهد اینجور باشد . همون حیوان غیر مختار ترجیح بلا مرجح است.

---------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت : هیچ وقت با مامان باباتون دعوا نکنید . حداقل حرمتشونو حفظ کنید . رسیدید اینجا دیگه با من نیستا !


90/6/15::: 12:17 ص
نظر()
  
  

یا هو

زاغکی قالب پنیری دید                 به دهان برگرفت و زود پرید

ظهر . هوا داغ . کوچه بد جور خلوت . کلید جا گذاشته شده !
سیاهی چادر تو این گرما اوضاع و دوبلکس می کنه . چند بار زنگ زدم . یکم هم بینش صبر کردم تا اگه کسی دستش بنده بیاد . انگار واقعا کسی نبود . نشستم رو پله ی جلوی در .
دم در خونه رو به رویی نه بقلیش یه کوپه ی قرمز پارک بود . چه کیفی می ده تو این هوا . سرعت و کولر !!!
نشسته بودم و زل زده بودم به ماشینه و به روندنش با گواهینامه ی نداشته م فکر می کردم که اوه ! جمع شو صاحابش اومد . طبق معموله همه ی این ماشینا یه پسره جوون از اونایی که آدم و عمیقا می بره تو این فکر که : خوشگلا پولدارن یا پولدارا خوشگل ؟

بر درختی نشست در راهی            که از آن می گذشت روباهی

پسره در خونه رو که بست چشش افتاد بهم . می شه دقیق تر گفت به یه حجم سیاه مچالیده از خستگی رو یه پله . یه چیز کوچولویی شبیه تبسم _نه تبسم یه جور دیگه است. نمی دونم چی_ اومد گوشه لبش و اومد طرف درمون .

روبه پر فریب و حیلت ساز               رفت پای درخت و کرد آواز

- اینجوری گرم نیست ؟
- ...
- کیفت داد می زنه دانشجویی
- ...
راستشو بگم از این که فکر کرد دانشجو ام یکم ذوقیدم . به هر حال دانشجو بودن بهتره از  پیش دانشگاهی .

گفت به به چقدر زیبایی              چه سری ، چه دمی عجب پایی
پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ              نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوش خوان             نبدی بهتر از تو در مرغان

- می دونی چیه ؟ شما ها خیلی آدم حسابی ترید . هم اخلاقتون خوبه . هم درستون بیسته . ینی حداقل تو دانشگاه ما که اینجوریه . تو حاشیه هم نیستید مثل بقیه دوستانه جنس لطیف . فقط خدا رو قربونش برم که توازن و برقرار کرده . به هر حال طبیعته و توازنش دیگه ؟یکی قیافه داره یکی چیزهای دیگه . راستش یه سوال داشتم که همیشه تو مخمه .  داغون ها می رن چادری می شن یا هر کی چادری بشه اینشکلی ؟ البته بی ادبی تلقی نشه ها . سوال بود . شاعر هم که می گه : ندانستن عیب نیست         نپرسیدن عیب است . قبول دارید که ؟

زاغ می خواست غار غار کند                 تا که آوازش آشکار کند

بدجوری حوصم و در آورده بود مرتیکه . دستام از عصبانیت می لرزید . حس می کردم تو یه دره ی بزرگ خودم و همه چادریا رو بستن و رگبار بستن بهمون . اگه یه لحظه چادرمو بزنم کنار  به حماقتش پی می بره . اصلا اینجوری بهتره . باید از حیثیت همه مون دفاع کنم .

طعمه افتاد چون دهان بگشود                                        ...

نع . داستانشو که چهارم ابتدایی خونده بودیم . چرا داشتم احمق می شدم ؟ خدا رو شکر کاری نکردم که پشیمون شم .
زنگ همسایه رو زدم . راه پله ی خونه هر چی باشه راه پله ی خونه است .

نمایش تصویر در وضیعت عادی


90/5/28::: 5:58 ع
نظر()
  
  

بعد از ظهر بالا سر داداشم  نشسته بودم و مجبورش می کردم هر مرحله از بازی شو که رد می کنه چند تا پسته بخوره .
تیکه فیلم ها رو صدا و سیما تند تند به هم وصل کرده تا نتونی روشون زوووم کنی .
قبل از افطار آقاجونو فرستاده بودم تا خلال پسته بخره برای روی شله زردا . اینجوری مقوی تره
سعی می کنی دنده های پسر بچه ی سیاهه  3- 4 ساله ی بشمری .
خدا رو شکر گردو سر سفره هست تا پنیر خالی خالی نخورم که خنگ شم .
 پشه های دور سر نوزاده سیاه پوستو می شمری .
مامان خورش آلو اسفناج واسه شامه یا سحری؟
- چیزی تو خونه نداشتم بهش بدم مجبور شدم بیارمش درمونگاه . خدا کنه نجاتش بدن .

 

راستی تو این دنیا چه خبره ؟


90/5/24::: 11:26 ع
نظر()
  
  
   1   2      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟