سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمعکار در بند خوارى گرفتار است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :2
کل بازدید :82518
تعداد کل یاداشته ها : 129
103/9/11
9:30 ع
>
مشخصات مدیروبلاگ
 
[41]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

به نام هادی تمام بادها:
خدا گفت بالا بیایید !
دخترک چشم باز کرد و کبوتر را دید  خوست شبیه آن ها بالا برود ، اما دید بال ندارد . از خدا بالهایی خواست و خدا گفت خودت پیدا کن . کمی که گذشت خسته شد و دید بال در آوردن زحمت می خواهد .
دخترک اما تنبل بود .

کمی جلوتر رفت و صدای غرش هواپیماها میخکوبش کرد . خواست هواپیما شود اما تا فهمید چقدر دانایی و پشتکار می خواهد نا امید شد .
دخترک بی حوصله بود.

گوشه ای نشسته بود که بادکنک گازی ها را دید . بالا می رفتند و کم کم از دید محو می شدند . خواست بادکنک شود . راهش را که فهمید رفت روی ترازو . اما ... وزنش زیاد بود و چگالی اش به او خیانت می کرد . باید سبک می شد . سبک شدن اما درد داشت . گرسنگی داشت .
دخترک نازنازی بود .

گوشه ای از آسمان بالنی بزرگ در هوا دید . رفت و خواست تا بالن شود . زیبا و بزرگ . اما ... دل بالن داغ و آتشین بود و دخترک حساس
این را هم نتوانست .

گوشه ای نشست و به خدا شکایت کرد . از درد دوری از آسمان_حالا راست یا دروغ_ شکوه کرد . گفت دلش می خواهد بالا بیاید اما نمی تواند .
خدا نگاهش می کرد . لبخندش داد و به محل پرواز بادبادک ها اشاره کرد . بادبادک نه چکالی کمتر از هوا می خواست ، نه داغ ، نه موتور ،‏ نه بال
بادبادک فقط نخ می خواست
خدا گفت بادبادک شو . فقط یادت باشد وقتی کمی بالا آمدی باید به باد اجازه دهی نخ هایت را پاره کند . مراقب نگهبان نخت هم باش !
خدا نگفت نخت هر چی بلند تر باشد سخت تر کنده می شود . اما نگران بلندی نخ نبود . نخ های کلفت و بلند زیادی را دیده بود که عاقبت کنده شده اند . نگران ترس دخترک از زمین خوردن بود . از این که دخترک باد را باور نکند . از این که دلش نیاید از مراقبش جا شود ... این ها نگرانی های خدا بود . بیش تر بادبادک ها را یکی از این درد ها سنگین می کرد و به زمین می زد .
دخترک حالا می گردد
به وسعت 7.5 میلیون آدم روی زمین می گردد .
از ترس این که به کسی به اشتباه نخ بسپرد بی نخ شده

دخترک نمی دانست بال در آوردن ، موتور ساختن ، سبک شدن و داغ دیدن ساده تر است از بادبادک شدن
بی آنکه بداند چشم به راهی دوخته که خدا دوست تر می داردش ...

دخترک روی زمین که آمد اسمش شد : طیبه سادات

برایش دعا کنید .


89/5/16::: 12:53 ص
نظر()
  
  

اندر طویل سفر بازگشت :
جو گرفت بجای مسیر همیشگی از جاده قیدار بیاییم یکم خوش بگذره . بازم صدای جیغ من هر 5 دقیقه به صورت اتوماتیک بلند می شد که آخه مرد مومن تو جاده فرعی به این فینگیلی که نباس با 130 تا رفت . حداکثر اینجا 90 تاس . آقاجون هم می گفت : ماشین سمنده (!) تا پاتو می ذاری می ذاری می ره بالای 120 . والبته راست هم می گفت . اصلا با 140 هم که می رفت آدم نمی فهمید سرعت زیاده . تا می اومد زیر 100 آدم حس می کرد داره با سرعت لاک پشتی راه می ره  . اما خوب اینا که دلیل نشد باز هم جریمه نشیم ! (مهدی داره تذکر می ده بنویسم 4 بار کلا" جریمه شدیم تو این سفر)(مامان می گه آدم با این اوضاع پیکان جوانان داشته باشه بهتره)
یکم خوابیدم و یهو دیدم رسیدیم شهر قیدار . حالا نوبت جواب دادن به این بیس سوالیه . قیدار چیه یا کیه ؟ ...
خوب دیگه وقت تموم شد . قیدار اسم نوه حضرت ابراهیم (ع) که می شه پسر حضرت اسماعیل نبی (ع) که خودش هم پیامبر بوده است . این شهر هم در کنار این مقبره ساخته شده و معماری قشنگ و قدیمی مقبره خفن من و برده بود تو فاز . البته یه چیز دیگه هم بود که باعث کفیدن (کف کردن) من شد . اونم وجود یه عالمه جوون مذهبی دور و اطراف مقبره بود . با مامان تو کف این بودیم که وووی ! چه شهر مذهبی و باحالیه که فهمیدیم اینجا حوزه علمیه شهره و اینا هم طلبه هاشن . یکم ذوقم از بین رفت . بعد پماد خریدن و مرهمی بر خارش ها نهادن و نماز و زیارت راه افتادیم و رفتیم سمت گنبد سلطانیه !
گنبد سلطانیه بقول خودش بزرگترین گنبد آجری جهانه (اگه اشتباه نکنم ) . معماری عجیب و قشنگی داره . پله های کوچیکی که باهاشون به بالای ساختمون می رسی ، محلی تو زیر مین شبیه زیر زمین مدرسه خودمون به اسم سرداب خونه ، یه جایی تو طبقه اول به اسم تربت خانه (الجایتو-سلطان محمد خدابنده- که اینجا رو ساخته می خواسته قبر حضرت علی (ع) رو از نجف بیاره اما علما نبش قبر و جایز ندونستن و قسمتی از خاک تربت نجف و آورده و تو ساخت تربت خونه دخیل کرده) قسمت های این عمارتن . الان اگه پری باشه داره حدس می زنه من آیا امکان داره مث بچه ادم اونجا بوده باشم که جوابش منفیه. از یکی از پله ها که بسته بود و بالای دری که گذاشته بودن خالی خودمو کشیدم بالا و رفتم ایول آزاد طبقه سوم . یهو یه خانمه اونجا دید منو و خشکش زد و تا دیدم یه کارگر مرمت اونجا دس از پا دراز تر عین بچه آدم پریدم پایین و برگشتم . خیلی ناراحتم که نشد برم رو کنار قله گنبد . درش قفل بود !
همون جا بیرونش نهار کنسرو ماهی خوردیم و بعد یکم استراحت راه افتادیم سمت ابهر ! (دیار مامان اینا)
می خواستیم زنگ بزنیم که بریم خونه یکی از فامیل های مامان اما پشیمون شدیم و رفتیم قزوین . وقتی رسیدیم جلوی اولین آدم بدرد بخور ترمز کردیم و ازش پرسیدیم شهرتون چه جای جالبی داره ؟ یارو یکم گرخید و گفت آثار باستانی و ... شو . تنها چیزی که یادمون موند "چل ستون" بود . نظریه مامان این بود که احتمالا چل ستون اصفهانو برداشتن آوردن . رفتیم که ببینمش اما نیس خیلی پا کار بودیم . تا دیدیم جا پارک نیس بی خیال شدیم .محض اطلاع بگم که یه ساختمون چند طبقه معماری قدیمی بود . رفتیم و تو شهر گشتی زدیم که یه کافی شاپ بستنی خیلی خفن با کلاس دیدیم و چون خومون هم خیلی با کلاسیم (خصوصا من . دامن و لباس محلی ترکن پوشیده بودم با کتونی و چادر گل گلی قدیمی دقیانوس مامان ) پارک کردیم رفتیم توش . بگذریم از اینکه من و سید مهدی یه ربع کل منو شو زیر و رو کردیم و مامان و آقاجون با نهایت کلاس بدون نگاه کردن بهش سفارششونو دادن : بستنی و فالوده . شانس آوردیم اونجا قزوین بود و تو کافی شاپ هاشونم این چیزها رو داشتن . من آخر سر به شکلات گلاسه و سید مهدی هم به آیس تک رضایت دادیم . جای همه آرزومندان خالی .
بقیه راه و دیگه با آرامش اومدیم و من و سید مهدی هم تو راه یکم پانتومیم بازی کردیم و یکم هم آهنگ های رسائل و گذاشتیم و به صورت کرولالی اجزا کردیم و حدود 20 – 30 بار هم گفتیم : آخر لاوه ، خراوه ، دیره ، دوره ، کوره ، غوره ، روله ! (فقط باید بشنوه آدم تا بفهمه این جمله چه چیز توپیه )

 


89/4/28::: 6:13 ع
نظر()
  
  

 

 بعد از یه استراحت کوتاه مردا رفتن سر کمباین برای سیاحت گندم و ما راه افتادیم سمت امامزاده و شهدای ده .
امامزاده کل اش اندازه یه فرش 6 متری می شد . با یه گنبد کلا قندی بلند و یه تیر چوبی از وسط قبر تا بالای گنبد . تقریبا مخروبه و طبق روایت زهره چند وقت پیش یه پسر سنی سوزونددش و بعد پسره مریضی گرفته مرده . آثار سوختگی معلوم بود و از این مناطق دو مذهبی عجیب نیست . لیلی (مامان زهره) برام یه تیکه پارچه سبز کند و گفت گره بزنم . من هم به نیت دو تا از کسایی که خیلی دوسشون دارم گره اش زدم . یه گره دیگه هم برای شفای خودم از این درد بی درمون حماقت ! من اصلا به این کارها اعتقاد ندارم و همیشه نهیشون می کنم ولی با چنون صفایی بهم داد که حس کردم دوس دارم یه بار هم که شده این کارو بکنم .
بعد زیارت رفتیم شهدا و دیدم از 5 تا شهید ده 4 تا شون تو جنگ با منافقین بودن . دو تاشون اصلا تو همین آبادی درگیر شدن و دو تا دیگه یه آبادی دیگه . حس می کنم خیلی عجیبه که من الان می تونه همین جا با آرامش بایستم و اونا همین جا کشته شدن .شبیه شعار ها شد ولی باید حسش کنی تا بفهمی قبر مرده های کمی سنگ داشت . بقیه یه تیکه کوچولو از سنگ های کوهو به نشانه گذاشته بودن و اسمی نداشتن . (اینو وقتی فهمیدم که از زهره با تعجب پرسیدم چرا این تیکه از کوه انقدر سنگه و وقتی گفت اینا قبرن یکم گرخیدم) قبر دو تا خواهر بود که خودشونو سوزونده بودن ! و چند تا قبر داستان دار دیگه . اونجا آرزو کرد قبرم بی نشونه وسط یه جای پر علف باشه و بشه یه تیکه از خاک کشاورزی ... لَعَلّی مُفید (بقل آقاجون زندگیت که به اسلام خدمتی نکرد شاید مرگت بکنه)
برگشتیم و رفتیم دوتا اتاق اونور تو تو خونشون که می شد خونه ی عمو شون . فاطمه (دختر عموی زهره) تو یه تصادفکه سوار موتور بودن دستش با اصطحکاک (دیکتش درسته؟ ) زیاد به زمین چند ماه پیش سوخته بود و هنوز هم شکل و ظاهر بدی داشت . رفتیم دیدنش و از این همه صمیمیت مامانش تو کف موندیم . کی باورش می شه جاری دختر عموی بابای آدم انقدر با آدم احساس راحتی کنه ؟ (در این تیکه من یه تصمیمی گرفتم که باید در اسرع وقت اجراش کنم .نوشتم یادم نره)
لباس هام خشک شده بود و مجبور شدن لباس کردی های زهره رو بهش پس بدم راه افتادیم که بریم . یهو آقاجون به سرش زد بریم از قبرستون روستای خودشون که n کیلومتر اونورتر بود دیدن کنیم . بیچاره زن عمو و میلاد هم که با ما برمی گشتن حرفی نزدن . یه تیکه از مکالمه توی راه :
آقاجون: سلام . ری آل کو کانه ؟ (راه آل کبود کدوم سمته؟ )
یارو آدرس می داد و بعد که شیشه رو می دادیم بالا آقاجون براش دست تکون می داد و می گفت ممنون مشی کرعلی!
ما همه تو کف که چه خفن . همه رو می شناسه .
مامان : واقعا مشی کرعلی بود ؟ از کجا می شناختیش ؟
آقاجون: نه بابا نمی شناسم . همینجوری گفتم حتما اسمش یا کرعلیه یا اوسط علیه یا یه چیزی تو همین مایه ها !
ما : هااااااااا ؟ خسته نباشی .
همینجوری آقاجون با نصفه ملت بای بای کرد و براشون اسم در آورد . بیچاره میلاد و زن عمو مونده بودن ما کدوم تخته مون کمه دقیقا" .
توی آل کبود هم مرده ها رو فاتحه دادیم و من فهمیدم فامیل مادربزرگم از فامیل پدر بزرگم سرشناس تر و مومن تر بوده و شهید بیشتر داشتن و به این حرف که می گن همه روستا سید بودن مطمئن شدم (از رو اسم قبرها) . یکم هم غصه خوردم که چرا فامیل هامون همه از آبادی در اومدن و دیگه کسی رو اونجا نداریم . خیلی حس غم انگیزیه .
بالاخره برگشتیم بیجار و عمه تا من و دید دستور موکد با لحن پیشنهاد داد که برم حموم و با این سر و وضع نیام تو . آخر شب هم رفتیم خونه ی میلاد اینا (یه دختر عموی دیگه بابام) و کلی با محمد حسام 2 ساله لیگ برتر توپ بازی راه انداختیم و همزمان گفت و گوی ویژه خبری در مورد این یارو شهرام امیری که می گفت منو دزدیدن و نگاه کردیم . تمام راه برگشت آقاجون اصرار داشت بگه مطمئنه این یارو خفن با اطلاعات همکاری کرده و مامان هم ورد زبونش شده بود که : مدارکش هم موجوده !(اینو نه درباره سیاست که به زن عموی بیچاره می گفت وقتی انکار می کرد اومده تهران و خونه ی ما نیومده) .
شب اومدیم موقع خواب خونه و ملاحظه فرمودیم که سقف خونه عمه اینا پر نقطه های سیاهه . رنگه ؟ نانو ذراته ؟ دوده است ؟ نه اشتباه نکنید میلیونها پشه داشتن خودشونو برای حمله شبانگاهی آماده می کردن . بیچاره عمه اینا هم گرخیده بود خودشون . دیگه اوضاع ما معلومه . مجبور شدم تا صبح خدا بار هی برم دست و صورتمو بشورم و پیازمالی کنم دستامو که نخورنم اما افاقه نکرد و هم اکنون یه دستم به کیبورده یه دستم به پماد ضد خارش ... .
عمه به حاج آقا گفت که تا جمعه چه برنامه ریزی ای برامون کرده و اون هم با آرامش گفت : حیف شد ما فردا صبح می ریم !
و فردا صبح رفتیم .

 


89/4/28::: 6:10 ع
نظر()
  
  

  طیبه و استخر مختلط وسط دشت !
شنبه رفتیم روستای دختر عموی بابام . هر چی به فرشته گفتم نیومد . بعدِ خرید کادو براشون تو بازار و سوار کردن میلاد (پسر دختر عموی دیگه بابام که 15 سالشه ) و زن عمو راه افتادیم تو جاده . باز هم همون بحث سرعت و اینا که بدلیل حضور مهمون کوتا اومدم . روستاهایی سر راه بودن که بعضی مثل روستای بابام اینا داغون و کم جمعیت شده بودنو بعضی ها اوضاشون خوب بود . روستایی که رفتیم روستای زنده و قشنگی بود . این فامیلمون هم خیلی آدم های باحال و مهربونی بودن و کلا همه حس های بدی که امکان داشت داشته باشم و نداشتم اونجا .یه دختر هم سن من (زهره – کلی زهرا صداش کردم آخر فهمیدم اشتباه)، یه پسر 14 ساله همسن میلاد (یوسف)، یه دختر 11 ساله معصوم و ناز(زهرا)و یه پسر بچه شیطون 6 ساله (امیرحسین) بچه های این خونواده بودن. بعد یه شربت خوردن راه افتادم تو حیاط دنبال مرغ و خروس ها و یکم که اذیتشون کردم و بخاطر همین با زهره و زهرا و امیرحسین آشنا شدم . باباشون دید بچه زیادیم گفت بپرید بالای تراکتور و رفتیم دشت ... (من و سید مهدی و زهره و زهرا و یوسف و میلاد و پسر عموی 15 سالشون یاسر) البته سه تا از پسرها با موتور اومدن انقدر ها هم دیگه سرخوش نیستیم بریزیم همه رو تریلی !
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مزرعه یونجه که کنارش دو تا استخر جمع آوری آب با عمق حدود تا گردن من و وسعت اندازه دو تا اتاق معمولی بود . از تراکتور پردیم پایین و ول شدیم که تو دشت بهمون خوش بگذره . اما ... وایسا وایسا من فقط اول لب استخر نشستم . من اولین نفر نپریدم .الکی شانتاژ نکنید هیچ گردن من نیس . یکی از پسر ها اولین نفر پرید تو آب(عمق آب توش تا حدود بالای زانو بود ولی آب خیلی زلال و خنک داشت که آدمو وسوسه می کرد) بقیه مردد بودن که جلوی مهمون غریبه(من ) ضایه هست یا نیس که برن که یهو کفش از پا بدر شدم و با همون چادر جلابیب و جوراب و همه ملحقات شاتالاپ پریدم تو آب ! اول یه نگاه تعجبکی انداختن بهم و همه آروم آروم اومدن (حتی سید مهدی با نهایت سوسولیش دید امیرحسین که نصفشه اومده دیگه اومد تو آب) پسرها یه ور بودن و ما هم یه ور . با این که آب رساناس اگه رسانا حسابش نکنید تو محرم نامحرمی مشکلی نداش کارمون ولی جای فرشته و بقیه خالی خیلی کیف داد . انقدر به سر و کله همدیگه آب پاشیدیم که فینگیله آب تا زانو تا نوک موهامونم خیس کرده بود و یه نقطه خشک نداشتیم . بعد کلی بازی که حسابی از نفس انداختمون با هزار زحمت هر کی خودشو کشید بالا و خیس خیس با تراکتور برگشتیم آبادی . آقا عیسی(صاحب خونه) بهم گفت گندم برای تزیین می خوای . من هم که کلا عاشق این کارا گفتم اگه می شه، یهو پلک زدم دیدم اندازه دو کیلو سبزی خوردن گندم چیده و داده دستم . اینا رو چیکار کنم آخه ؟  لباس های خیسو کندیم و زهره به من یه دست لباس کردی داد که تا لباسم خشک شه بپوشم . من هم عین خری که بهش تیتاپ داده باشم جلدی دویدم و از شلوار تا جلیغه شو دریغ نکردم و سید مهدی بیچاره رو سیخ کردم ازم عکس بگیره. (من خودم لباس سنندجی ندارم فقط سقزی دارم این خیلی فرق داشت) . موقع نماز و نهار شد و رفتیم نوش جان کردیم هر دو رو . تنها حس خاصی که داشتم این بود که چادر گلداری که سرم کردم اضافه است (با حرف زهره حسم کامل تر شد ) چون حجاب لباس محلی خیلی کامله ولی هر جوری که فکر کردم دیدم چادر یه چیز دیگه اس . اصلا قابل مقایسه نیستن اینا و بی خیال کشف حجاب شدم .


  
  

خونه عمه اینا
روز اول رفتیم هیئت برای تولد حضرت ابوالفضل (ع) . عالی بود . شبیه مراسم های قشنگ همینجا . با تواشیح و متن ها ادبی و سخنرانی قشنگ و پر مطلب که اصلا شبیه تصویری که همیشه از این شهر داشتیم نبود. تنها چیز رو اعصابش بلندی بلند گو بود که آخرش فهمیدیم مسئول بلند گو خود حسن و حسین اند ! البته تو این 3 روز بیچاره ها بیشتر وقت تو دشت پای کمباین و گندم ها به باباشون کمک میکردن و دیگه دیده نشدن اون چنان . فصل چیدن گندم رفتیم و به همین خاطر آرزوی رفتن تو خونه وسط دشت عمه رو از دست دادیم . محمد آقا شبا اونجا میخوابید و براش غذا آماده می کردیم می بردن . جاتون خالی تمام کردستان انگار کلا پاشیده باشن زرد زرد بود .گندم های رسیده و بلند همه جا پر بود و حرف این که امسال برکت زیاده رو لب ها . البته انگار سیلوها پر شده بود و به سختی تحویل می گرفتن و گندم خیلی ها گوشه جاده مونده بود بلا تکلیف (همین الان دعا می کنم مشکل جدی پیش نیاد برای کسی چون اگه بارون بیاد خیس می شن و ... )

روز بعد با کیک درست کردن رو گاز شروع شد (خیلی خوشمزه شد دست کارخونش درد نکنه) و بعدش هم چهارشنبه سوری رو دیدیم (همین الان که اینو نوشتم یادم افتاد جودی ابوتم جاموند و یادم رفت ماتریکس و از حسن بگیرم ! ) و مامانینا رفتن خونه ی بقیه فامیل ها دید و بازدید و مهدی هم با 4 تا از بچه های فامیل بازی می کرد (البته بازی که چه عرض کنم توهم زده بود که بازی شون می ده ) من هم قایمکی رفتم پشت بوم یکی از اتاق های بلند متروکه که هیچ کس به مکانم دید نداشت . نشستم و با آسمون و کوه و کبوترهای کفتر باز چند تا کوچه اونورتر که بالاسرم می چرخیدن حرف زدن و گریه کردن و دراز کشیدن تو خاک هاش. به اونا نگاه می کردم و طرف صحبت جلسه خود خدا بود . بعد که مث همیشه تو آغوش مهربون خداجون آروم گرفتم شروع کردم شعر و آواز خوندن و بعد آل یس جمعه و چند تا آهنگ قشنگی که دوس دارم و خوندن  راه افتادم هلک و هلک (یا بقول پری لک و لک) سمت خونه . تازه فهمیدم چقدر دنبالم گشتن و نگران شدن . خدا ببخشدم.

 


  
  
   1   2      >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ دقیقا تو اینجا چیکار می کنن ادما ؟